• وبلاگ : سكوت
  • يادداشت : عشق
  • نظرات : 1 خصوصي ، 59 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3   4      >
     
    سلام....خوبي ؟؟؟؟؟؟؟؟....وبلاگ زيبايي داري....بانظراتت راجع به عشق موافقم ولي كوگوش شنوااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟......راستي ممنونم به من سرزدي ...باي

    سلام..خوبي منو ميشناسي بهنام جان؟؟غريبه نيسم...دختر خزووون..خزان خسته..ستاره..يادته؟؟؟

    + .::ليلا::. 

    سلام/سالروز وفات حسين پناهي عزيزمان را به سوگ نشسته ايم/ما را در اين غم بزرگ همراهي کنيد./منتظرم/ليلا...

    www.hiddenmoon.persianblog.com

    سلامممممم

    توو وب لاگم تولده.//بدو تا كيكا تموم نشده

    سلام

    پس كجايي چرا آپ نمي كني؟/

    من آپم يه سري بزن/لينكيدمت

    فعلا...

    سلام سلام بشتابيد بشتابيد ...چند روزي از دست سکوت راحتين

    سکوت داره ميره سفر ونياز داره شما هم بدرقه اش کنين

    سفري که سالها آرزوشو داشته و فکر کنم هر مسلموني هم

    دلش بخواد روزي اونجا بره

    امروز اومدم دعوتت کنم کوي وفا ....زود بيا که سکوت منتظر قدومته که بدرقه اش کني

    تنهاش نداريهااااااااااااااا

    از تموم کسايي هم که به علت کمبود وقت نتونستم بيام دعوتشون کنم از همينجا وعده دارين

    شما هم زود تشريف بيارين

    با گلهاي ياس احساست کوي وفا رو خوشبو کن

    منتظرت هستم ..کوي وفا رو تنها نذاريهااااااااااااا

    قربانت سکوت

    كجايي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ چرا آپ نمي كني ؟

    سلام

    خوبي؟؟؟

    كاش تعريف عشق و حتي حدود عشق همين انقدر بود و مي شد براش تعريفي داشت

    سر سبز باشي

    مرسي از اينهمه محبت

    از ته دل آرزو ميکنم سبد محبتتون هميشه پر باشه و غنچه زيباي لبهاتون هميشه شکوفا

    ...کاش آسمان حرف کوير را ميفهميد و اشک خود را نثار گونه هاي خشک او ميکرد !...کاش واژه حقيقت آنقدر با لبها صميمي بود که براي بيان کردنش به شهامت نيازي نبود !...کاش دلها آنقدر خالص بودند که دعاها قبل از پايين آمدن دستها مستجاب ميشد !...کاش شمع حقيقت محبت را در تقلاي بال پرسوز پروانه ميديد و او را باور ميکرد !...کاش مهتاب با کوچه هاي تاريک شب آشنا تر بود !...کاش بهار آنقدر مهربان بود که داغ را بدست خزان نميسپرد !...کاش فرياد آنقدر بي صدا بود که حرمت سکوت را نمي شکست !...کاش در قاموس غصه ها شکوه لبخند در معني داغ اشک گم نمي شد !...و بالاخره .....کاش مرگ...معني عاطفه را ميفهميد !...وعاطفه معني عشق
    كوچه باغي است كه از خواب خدا سبز تر است ، و درآن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است، مي روي تا نه آن كوچه كه او پشت بلوغ، سر بدر مي آورد ، پس به سمت گل تنهايي مي پيچي ، دو قدم مانده به گل ، پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني، و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد ، در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي ، كودكي مي بيني ، رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور ، و از او مي پرسي خانه دوست كجاست...(
    تا انتهاي دستانت مرا لمس كن ببر مرا تا انتهاي دشت.... تا انتهاي همان دشتي كه آنروز در انتهاي آن بوديم كه به پايان با تو بودن رسيدم... تا انتهاي همان روزي كه باد مي وزيد... كنار همان مزرعه اي كه درآنجا گندمها در هجوم باد مي رقصيدند... همان جا كه همان اندوهي كه ازآن ميترسيدم از پشت كوه سر رسيد ... همان جا كه ترديد من را وسوسه كرد...

    در حوالي همين روزها.........من هنوز منتظرم............مثل همه.........مثل تو......مثل من.........شايد از خاطرات ميگريزم.........شايد چشم به جاده سپرده ام...........شايد...........او بيايد........

    بگذاريد كه لب باز كنم ، مانده صد درد ميان دهنم

    تا لب پنجره‌ها گلدان است ، بايد از پنجره حرفي بزنم

    يك نفر باز به در مي‌كوبد ، يكنفر خسته و بيتاب است

    گفتم اين پنجره را باز كن ، پشت اين پنجره انگار منم

    سبز و آهسته سلامي كردي و من ، آرام جوابي دادم

    تا خداحافظت از راه رسيد ، وقت آن بود كه من جان بكنم

    باز من گم شده‌ام بين شما ، شهر من از دلتان دورتر است

    روزگاريست كه با خود گفتم ، بايد از شهر شما دل بكنم

    فعلاً از فاصله گفتن سخت است ، مانده‌ام تا تو بيايي

    تا كه از پروانه تو سر بزني ، بهتر آنست كه حرفي نزنم

    + ؟ 

    سلام

    قشنگ بودش

    باي

       1   2   3   4      >