بگذاريد كه لب باز كنم ، مانده صد درد ميان دهنم
تا لب پنجرهها گلدان است ، بايد از پنجره حرفي بزنم
يك نفر باز به در ميكوبد ، يكنفر خسته و بيتاب است
گفتم اين پنجره را باز كن ، پشت اين پنجره انگار منم
سبز و آهسته سلامي كردي و من ، آرام جوابي دادم
تا خداحافظت از راه رسيد ، وقت آن بود كه من جان بكنم
باز من گم شدهام بين شما ، شهر من از دلتان دورتر است
روزگاريست كه با خود گفتم ، بايد از شهر شما دل بكنم
فعلاً از فاصله گفتن سخت است ، ماندهام تا تو بيايي
تا كه از پروانه تو سر بزني ، بهتر آنست كه حرفي نزنم